سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

دوستترا چندان دوست مدار مبادا که روزى دشمنت شود و دشمنت را چندان کینه مورز که بود روزى دوستت گردد . [نهج البلاغه]

  .:: پارسی بلاگ ::.   .:: ایمیل شیدا ::. .:: خانه شیدائی ::.

 RSS 

شناسنامه
 

کل بازدید : 170272
بازدید امروز : 38


........... درباره خودم ...........
« سانتا ماریا *» - .::شیدائی::.
مدیر وبلاگ : خ.ع.ز(شیدا)[77]
نویسندگان وبلاگ :
ندای سبز
ندای سبز (@)[33]


-- نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت، ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و آن یک ریز و پی در پی ، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ، بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را. --


..
......... لوگوی خودم ...........
« سانتا ماریا *» - .::شیدائی::.


........ موضوعات وبلاگ ........

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.
......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........







............. اشتراک.............
 
..
..........آوای آشنا 1............

 
...........آوای آشنا 2............

............. بایگانی.............
آنچه گذشت...
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
دی 90
آذر 90
مرداد 90
دی 89
مهر 89
اردیبهشت 89
مهر 88
اسفند 87
آبان 87
تیر 91
شهریور 91
آبان 91

........... طراح قالب...........
شیدائی
 

www.Sheida.parsiblog.com
FOAF/SHEIDA
 

 
  • « سانتا ماریا *»

  • نویسنده : خ.ع.ز(شیدا):: 84/3/12:: 5:10 عصر

    --

    همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتا ماریا صدایش کنم . نمیدانم چرا ناگهان این اسم به ذهنم خطور کرد . چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای سن مارکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس ، با این نام به دلم نشست .
    اما این اسم و خاطره ، پس از سالیان سال ، کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد . این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبر مهربانی داشته باشد .بلکه وقتی او را دیدم ناخودآگاه احساس کردم ، هیچ نامی نمیتواند پاکی و صفا و معنویت و زیبایی را یکجا و به این اندازه برای من تداعی کند .
    گفتم اجازه می دهید شما را سانتا ماریا صدا کنم ؟
    خندید . موهایش صاف و بلند و خرمائی بود . چشم هایش به یک رنگ نمی ماند ، گاهی قهوه ای می شد ، گاهی سبز ، گاهی آبی .بسته به اینکه کجا را نگاه می کرد . دماغی کو چک و خوش ترکیب در بالای لبهای زیبایش
    نشسته بود و مژه های خرمائی اش چون چتری از آنهمه زیبایی چشم ها محافظت می کرد .
    وقتی که میخندید ، انگار از دهانش ، شکوفه های کوچک یاس می چکید . شفافیت دندان هایش نگاه را بی اختیار، خیره می ساخت .
    لباسی لطیف و بلند و آبی پوشیده بود که حریر پیش پایش ، سنگ می نمود .
    پیش از این بارها او را در وادی خیال دیده بودم، اما هیچگاه تا این اندازه ، ملموس و به دست آمدنی نبود و هم دوست داشتنی . می آمد ، سر می زد ، آشوبی به پا می کرد و می رفت . یک لحظه هم نمی ماند تا به او بگویم چقدر در جستجویش بوده ام .
    گفت : حالا چرا «سانتا ماریا »میان اینهمه اسم ؟
    گفتم : نمی دانم .
    و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم :
    « ولی اگر قرار بود آینه ای مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین ، بی شک شما تصویر روشن آن اینه می شدید »؟
    گفت : خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟
    منتظر جواب نماند . در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش موها و لباس هایش را در باد ببینم .هر قدمی که بر می داشت ، جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می روئید .
    گفتم : من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ . همیشه دنبال کسی می گشته ام که اینقدر زمینی نباشد .
    نیمرخ بر روی تنه ی بریده درختی نشست . نگاهش را بیش از گردش سر و گردن ، گرداند ، آنقدر که دو مردمک در گوشه ی چشمهایش نشست و سفیدی پلک ها که به آبی میزد خودی نمایاند .و گفت :
    « تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟دلت تا کجا آسمانی است ؟»
    چه باید می گفتم ؟ گفتم همین قدر هست که نفسم در زمین می گیرد و زمین تنگی میکند برای دل من .
    می خواستم بپرسم شما چطور ؟شما کجایی هستید ؟ از کجا آمده اید ؟
    جایی که من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا . فکر کردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد ، یا از بالای کوه ، از لابلای درخت های بهم پیوسته . جایی که زن های گالشی ناگهان از لای بوته های تمشک ظاهر می شوند . با همیانی آویخته از دوسو و گاهی کودکی بسته بر پشت ... ولی ... او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت . اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنایی یاس و دست هایی که از لطافت به بال می مانست . از دریا هم نمیتوانست آمده باشد . هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند ، اما ... هیچ آدمیزادی هم نمیتوانست اینقدر به پری شبیه باشد .
    گفتم این بلور مال این طرف ها نباید باشد .
    خندید .
    گفتم:
    و این مروارید ها هم .
    گفت : چه خوب کارشناس کالاهای منطقه اید ! نکند به تجارت مشغولید .
    گفتم : سرمایه مرا به مفت نمی خرند .
    گفت : کسی اهل معامله دل نیست. نفروشید .
    گفتم : نمی فروشم .
    گفت : در معرض فروش هم نگذارید . بار شکستنی در انبار امن تر است .
    گفتم : حتی اگر بپوسد ؟
    گفت : نمی پوسد . بلور که نمی پوسد .
    گفتم : شما که بیش از من خبره جنسید .
    خندید .
    و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید .
    گفتم : چه میشد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد .
    گفت : لحظه ها را دریابید . همانند ابر می گذرند .
    و به آسمان نگاه کرد که تکه ابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت .
    اکنون تمام نجابت آسمان را در نگاهش می شد دید .
    گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود ؟
    گفت : این دو از اول با هم بوده اند . عده ای برای اینکه حکومت کنند ، بینشان تفرقه انداخته اند .
    پرسیدم : حکومت بر؟
    پاسخ داد : هر دو . هم زیبایی و هم نجابت .
    گفتم : پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این هر دو را با هم دارید ؟
    گفت: (شاید به تعارف ) : نگاهتان اینطور می خواهد.
    گفتم : نه ، نگاه من فقط شما را معنا میکند .
    گفت :  آنچه تو گنجش توَهم میکنی
    از توّهم گنج را گم می کنی
    گفتم : ...
    پیش از اینکه چیزی بگویم ، بلند شد ، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت . دلم را زدم به دریای پیش رو و گفتم :
    -اجازه می دهید دوستتان داشته باشم ؟
    خندید ، پشت به من ایستاد و خیره به افق گفت :
    - چه عاقلانه در طلب عشق گام میزنی ؟!
    گفتم : ...
    پیش از آنکه چیزی بگویم ، ادامه داد :
    -تو مرا برای خودم نمی خواهی ، نیازهایت را در وجود من جستجو میکنی ، خواسته های آرمانی ات را ، مطلوب های دست نیافتنی ات را . یک بار هم با قصه ی ماه جبین به سراغ من آمدی.
    چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای ساحل . و اوهم نشست . زانو به زانو و نفس در نفس .
    گفتم : ولی ماه جبین واقعیت بود.
    گفت : مگر من نیستم؟
    گفتم: پس ماه جبین هم شما بودید ؟
    گفت : بله و شکیبا هم .
    گفتم : پس چرا گذاشتید و رفتید ؟!
    گفت : چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی ؟ فقط ظواهر . خط و خال چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است .
    بی اختیار گفتم : همه شاهدان به صورت . تو به صورت و معانی .
    غمی مبهم در چشمهایش نشست . مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند و گفت :
    -پس کجاست آن معانی؟!
    نفسم فرو افتاد . انگار که از ته چاه سخن می گفتم ، خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم :
    شما بهتر از هر کس میدانید که تصور من خط و خال نیست . هنوز زبانی پیدا نکرده ام برای بیان آن معانی .
    با قاطعیتی که از آن لطافت بعید می نمود ، گفت :
    پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای سراغ من نیا . زمین می زنی مرا با این بیان مادی و توصیفات زمینی ات . حرامم میکنی.
    بلند شد .لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل را از لباسش فرو بریزد . با تکان لباس آبی و بلندش ، طوفان بپا شد و ماسه ها از زمین برخاستند و به چشمهای من ریختند .
    و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچ کس را ببینم ... 
     ..........................................................................

    *متنی که مطالعه کردید، رمان «سانتا ماریا»  نوشته سید مهدی شجاعی است که در کتابی به همین نام (سانتا ماریا ) به چاپ رسیده است.

     

    --



    نظرات شما ()